نوشته هام

هرچی دلم میخاد

نوشته هام

هرچی دلم میخاد

جایی برای بودن!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

ماجرای من و دستیارم!

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۳۴ ب.ظ

تازه ترم دوم به سلامتی تموم شده بود و داشتیم آماده می‌شدیم واسه ماه رمضون، که زنگ زدن بهم و گفتن که بیا که جلسه توجیهیِ مدرّس‌ها میخاییم بذاریم! ...خیلی اوضاع خراب شد... آخه من که هنوز نه مطلبی نه چیزی واسه کلاسا آماده نکرده بودم... البته توی ترم یه فکرایی کرده بودم و یه کتاب هم خریده بودم واسش ولی لاش هم باز نکرده بودم و خلاصه اینکه واسه چنین برنامه‌ای آماده نبودم...دیگه هرجور بود خودم رو آماده کردم و با توکل به خدا رفتم جلسه‌شون. جلسه خیلی ساده، صمیمی و توی کانون مسجد محله‌مون بود. جزء اولین کسایی بودم که رسیدم. سلام کردم و شروع کردم به خوش و بش کردن. کم‌کم جمع مستان می‌رسید... یکی یکی سر و کله بچه‌ها پیدا می‌شد. خوبیش این بود که جمع، همش –به جز یکی دوتا- آشنا بودن. بالاخره همون دوستم که مسئول این کلاسا شده بود شروع کرد به صحبت کردن و درباره‌ی کلاسا و هدف طرح و از این حرفا یه چیزایی گفت. نکته‌ی جالب این بود که بعد از تموم شدن جلسه، یکی از اون کسایی که اومده بود رو به من معرفی کردن و گفتن که توی درسی که بر عهده گرفتی(فیزیک 1و2) میتونه بهت کمک بکنه!!! خوب ممکنه بگید که خیلی هم خوووبه و دیگه از خدا چی میخوای؟!!

اما مشکل اینجا بود که من اونو یه مقداری میشناختم! ایشون دانشجوی رشته‌ی فیزیک بود!! ...بعله، گیر کار همینجا بود؛ من دانشجوی کامپیوتر و ایشون دانشجوی فیزیک. یه کم فک کن!! من میخوام فیزیک درس بدم و اونوقت دستیارم شده بود یه دانشجوی فیزیک!...واقعا مسخره بود... هر آدم عاقلی بود همونجا همه‌چی رو میبوسید و میذاشت کنار... آخه مردم نمیگن: شما که دانشجوی فیزیک داشتین چرا دانشجوی کامپیوتر اوردین که فیزیک درس بده؟؟؟!!

حالا بگذریم از این ریزه‌کاریا! من با چندتا لبخند بالاخره اون صحبت رو تموم کردم و رفتم خونه...

توی مدت بین جلسه و شروع کلاسا، چندین جلسه با دستیار(یا همونTAخودمون)م گذاشتم. توی جلسه اول فهمیدم که واقعاً از نظر تفکر و رویکردش به کلاس فیزیکی که قرار بود برگزار بشه با هم اختلافات عمیقی داریم!! اون یه رویکرد مفهومی و تدریس محور و من یه رویکرد عملی و سؤال محور داشتم. به قول اون من «پردازش‌محور» بودم! خداییش ایده‌های خوبی داشت ولی ایده‌هاش با همه‌ی پنبه‌هایی که من بافته بودم، فرق می‌کرد. البته از حق نگذریم، بعضی جاها ایده‌هایی داد که من هم استفاده کردم. وقتی دیدم که این ایده‌ها خیلی عملی به نظر نمی‌رسه، به مبارزه طلبیدمش! بهش گفتم: نگاه کن من ایده‌ی تدریسم رو نشونت دادم، تو هم ایده‌ی تدریست رو نشون من بده تا من ببینم و اونوقت تصمیم می‌گیریم که چه کنیم و کدوم رو انتخاب کنیم. چند روز بهش وقت دادم. بعد چند روز بهم زنگ زد و شروع کرد به معذرت‌خواهی و از اینجور کارا. خیلی فرق کرده بود. از این رو به اون رو شده بود. نمیدونم چه معجزه‌ای رخ داده بود ولی خودش میگفت که نتونستم روشم رو پیدا کنم و... . من که خوش‌حال از شکست دادن! رقیب بودم هم شروع کردم به دلداری اون بنده‌ی خدا و گفتم: مهم نیست! حالا به روش من میریم جلو ببینیم چی میشه...

البته سر و کله‌زدن با رفیقم که شده بود دستیارم، خیلی کمک کرد تا همه‌ی کارامونو هدف‌دار بکنیم و همه‌ی چراهای مسئله رو جواب بدیم. من واسه‌ی کلاسا یه جزوه‌ای میخواستم که واقعا ساده باشه و کمترین تعداد نکته رو گفته باشه. یه جزوه‌ی واقعاً رؤیایی... از اون جاییکه خیلی گشته بودم و چیزی مث »جزوه‌ی خیالی»م پیدا نکرده بودم، تصمیم داشتم که خودم یه چنین جزوه‌ای بنویسم. یه جزوه‌ای که هرکس اونو بخونه حظ بکنه!! و از این فکر و خیالا... اما شتر در خواب بیند پنبه‌دانه...

در طول این مدت، غیب شدن! دستیار و این که من نمی‌تونستم حتی نوشتن یک خط از جزوه رو به عهده‌ی کسی بذارم باعث شد که همه‌ی کارای نوشتن جزوه بیفته به دوش خودم. حتی چندباری سعی کردم از دیگران کمک بخوام ولی بازم دلم راضی نشد و دیگه دنبالش نرفتم. این شد که اونی که میخواستم نشد. حداقل اولاش خوب بود ولی آخراش دیگه گند زدم به هرچی فیزیکه!

بالاخره، کلاسا شروع شد و انتظارها به پایان رسید. کلاس من هم برگزار شد. یه کلاس با دو معلم(من و دستیارم)!! واقعاً نوآوری بود... اسمش رو گذاشته بودیم: کارگاه آموزشی!

البته خدا رو شکر که دستیارم هم توی کلاس بود؛ چون اگه توی چند مورد به دادم نمی‌رسید دیگه واقعاً میزدم فیزیک که هیچ، تمام چیزایی که از اول ابتدایی به بچه‌ها یاد داده بودن هم از یادشون می‌بردم!!

یکی از جلسه‌ها، یه سوال سخت نوشتم پای تابلو. من هم از یه راهی که خیلی خیلی سخت‌تر از سوال بود حلش کردم! دیگه بچه‌ها از زندگی ناامید شده بودن... فک کنم توی اون لحظه بعضیاشون میخواستن قید کنکور رو هم بزنن!! ولی فرشته‌ی نجات یا همون «دستیار» از من اجازه گرفت و اومد پای تابلو و با یه روش خیلی ساده حلش کرد! اینجا بود که هنر معلمی! من گل و شروع کردم به اینکه: بله، یه سوال رو میشه از چند راه حل کرد و خوبه شما همه‌ی راه‌ها رو بدونید و از این حرفا... خلاصه یه جوری جمعش کردم. خدا رو شکر که دستیارم بود وگرنه معلوم نبود چی می‌شد اونجا...

  • یوسف سلیمانی خورموجی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی