نوشته هام

هرچی دلم میخاد

نوشته هام

هرچی دلم میخاد

جایی برای بودن!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

امروز ۲۳ فروردین ۹۷ هست. حالا بعد از مدتی طولانی، دارم دوباره توی وبلاگم مینویسم. نمیدونم چی بنویسم و چی بگم و از کجا بگم. ولی امروز یه متن خیلی تاثیرگذار از حضرت آقا منتشر شده بود که یه کلیدواژه‌ی مهم داشت به نام «تدریج».

«تدریج! یکی از بلاهای ما تدریج است، یعنی به‌تدریج دچار یک حالتی می‌شویم [اما] نمی‌فهمیم، پیری خودمان را نمی‌فهمیم؛ تدریجی است. کسی را که شما بیست سال است، بیست‌وپنج سال است ندیده‌اید، حالا می‌بینید، پیری او را می‌فهمید، اما پیری خودتان را که تدریجی است و پیری آن دوست همراهتان را که دائم با هم هستید، نمی‌فهمید، حس نمی‌کنید، چون تدریجی است. ما سقوط خودمان، عقبگرد خودمان را که تدریجی است، درست نمی‌فهمیم، خیلی باید دقت کنیم.»

من باید اعتراف کنم که سقوط خودم رو نفهمیده‌ام. باید اعتراف کنم که مدت زیادی‌ هست که توی یه «خواب عمیق» به سر می‌بردم. من به همون آفت‌هایی که زمانی از اون‌ها نهی می‌کردم دچار شدم. تغییرات دور و برم رو ندیدم: بزرگتر شدن کودکان، پیر شدن جوانان و مرگ نزدیکانم رو نفهمیدم. اونقدر مشغول به خودم بودم که دوستانم رو که خاطرات خوبی باهاشون داشتم رو فراموش کردم.

امروز مطالب وبلاگ رو یه بار دیگه خوندم. باور نمیکنم که یه روزی اینارو من نوشته بودم! یادم نمیاد که من کی بودم و چه فکرهایی داشتم! نظرات دوستان رو خوندم و متاسفم که به اون‌ها پاسخی نداده‌ام ولی الان هم دیگه نمیتونم پاسخی بدم. یعنی پاسخی ندارم که بهشون بدم جز سکوت.

این وبلاگ زندگی گذشته‌ی من هست و احتمالا این پست، «پایانی» باشه بر همه‌ی «شروع‌»هایی که قصد داشتم یه روزی داشته باشم...

  • یوسف سلیمانی خورموجی

سلام

بالاخره بعد از مدت‌ها، باز هم تصمیم گرفتم که یه جایی برای بودن! داشته باشم...

اون سایت قبلی به دلایلی به کلی از بین رفت ولی خداروشکر یه بک‌آپ ازش گرفته بودم و این مطالب جدیدی هم که گذاشتم، گلچین شده‌ی اون قبلی‌ها هست.

از این به بعد دوباره شروع میکنم به نوشتن. #شروعی_بر_بودن !

  • یوسف سلیمانی خورموجی

باور کنید این جا خبری نیس...

بعضی‌ها فکر می‌کنند که اگه رفتند شریف، دیگه همه‌چی تمومه و کارها دیگه ریفه! ... زهی خیال باطل...

فکر می‌کنن که با رفتن به شریف دیگه حتماً می‌تونن به بهترین موقعیت‌های علمی و ... دست پیدا کنن! حتماً فکر می‌کنن که این‌جا یه تعدادی آدم هست که فقط منتظرند اونا بیان و مشکلات‌شون رو حل کنن!! یا نه، فک می‌کنن که اینجا که اومدن دیگه همه باید قربون صدقه‌شون برن و در برابرشون دولا-راست بشن، تا بلکه بتونن قسمتی از حق احترام به اونا رو به جا اورده باشن!! یا نه، شایدم فک می‌کنن که دیگه حق دارن توی هر موضوعی اظهارنظر بکنن، بالاخره ایشون دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف تشریف دارن و نخبه هستن و از این حرفا... کلاً فکر این‌که با ورود به این دانشگاه، اونا دیگه اون کسی که قبلاً بودن نیستن، یه مشخصه‌ی مهم این آدماست.

اما بذارید آب پاکی رو بریزم روی دستتون! اگه قرار باشه که با تلاش و کوشش پیشرفتی بکنید، حتی اگه توی یه دانشگاه متوسط هم باشید می‌تونید و این رو بعضی از دانشجوهای دانشگاه‌های دیگه اثبات کردند.

اصلاً بالاتر از این، اگه که به فکر خدمت به کشورتون هستید و می‌خواید توی کشورتون بمونید بهتره که اینجا نیایید!! اینجا خیلی‌ها به فکر رفتن هستن. حتی اگه اصلاً فکر رفتن هم نباشید با اومدن به اینجا به فکرش میفتید. رفتن، آسوون‌ترین راه برای فرار از این مشکلاتی هست که توی کشور وجود داره، یعنی: پاک‌کردن صورت مسأله. به همین آسوونی!!

کلام آخر اینو می‌خوام بگم که اون چیزی که باعث پیشرفت و بزرگ‌شدن آدما میشه، تلاش و کوشش و عزم و اراده قوی داشتن هست نه چیز دیگه...

  • یوسف سلیمانی خورموجی

امروز فهمیدم که چقدر ساختن آیفون سخته. مخصوصاً قسمت سوهان کاریش!!!

- - - - - - - - -

پ.ن: امروز کارگاه عمومی داشتم و در نتیجه‌ی تلاش 5 ساعته تونستم یه «تسمه فولادی» رو با «سوهان» به شکل یه آیفون خوشگل دربیارم. باور کنید!!

  • یوسف سلیمانی خورموجی

چند روز قبل از کنکور بود. دیگه نه حوصله درس خوندن بود و نه توصیه میشه که معمولا چیز زیادی خونده بشه.من با هدف اینکه احوالپرسی از دوستان کرده باشم و شاید توصیه ای!!! و نسخه ای پیچیده باشم برا اونا، یه پیام فرستادم براشون با این مضمون که: «دیگه هرچی بخونی فایده نداره و فقط توکلت به خدا باشه.»

بعضیا جواب دادن و یه چیزایی توی همین مضمون واسم فرستادن ولی جالب ترین جواب این بود که:

سلام .... ، ما دیگه غیر از خدا کسی رو نداریم.کاش همیشه کنکور بود.لااقلش اینه که مرتب مسجد میریم و نماز اول وقت میخونیم».

خیلی حرف سخت و سنگینی بود. آخه ما این همه درس خوندیم و زحمت کشیدیم و آخرش رسیدیم به هرچی که از دنیا میخاستیم ولی بازم ما یه چیزی بیشتر میخایم.

اصلاً هر چه بکنیم و نکنیم ما به این چیزا راضی نمیشیم.جنس خواسته های درونی ما یه چیز دیگه هستش. ما از درون فقط با خدا راضی میشیم. همونی که بهترین چیزه...

  • یوسف سلیمانی خورموجی

یه حدیث معروفی هستش که البته گشتم ولی منبعش پیدا نکردم:«ثمرة العلم التواضع»یعنی میوه و نتیجه ی علم، تواضع و فروتنی هستش. و البته این یکی حدیث که از اصول کافی هست:

«امام صادق (ع ) فرمود: مردیکه نامش همام و خداپرست و عابدو ریاضتکش بود، در برابر امیرالمؤ منین (ع ) که سخنرانى میفرمود برخاست و گفت : یا امیرالمؤ منین ! اوصاف مؤ من را براى ما آنطور بیان کن که گویا در برابر چشم ماست و به او می نگریم ، فرمود: اى همام! مؤ من همان انسان زیرک و با هوشى است که شادیش بر چهره و اندوهش در دلش باشد، فراخ دل تر از همه چیز و متواضع تر از همه کس است ...»

اینا مشتی از خروار این موضوع و مسئله بود که عالِم و در واقع، مؤمن ِ عالِم باید تواضع داشته باشه.

ولی دلیل اصلی نوشتن این متن ، گفتن این حدیثا نبود. اینا رو که اکثرمون میدونیم. دلیل اصلی این بود که گاهی می دیدم افرادی که کوچکتر بودند و بزرگ شدند ولی ادب اونا بیشتر که نشد، کمتر هم شد. علم و معلومات بیشتر شد، ولی متأسفانه ادب و تواضع و کلاً اخلاق اونا بهتر نشد. نمیدونم دقیقاً مشکل از کجای کاره ولی شاید ماها خیال کردیم وقتی بزرگ میشیم و زور پیدا میکنیم! دیگه باید هر حرفی رو با هر لحنی و هرجور که خودمون راحتتریم به زبان بیاریم و به قول معروف هرچه دل تنگت میخواهد بگو!! و هیچ توجهی نداشته باشیم که کسی ناراحت میشه یا احترام بزرگتر بودن مخاطب رو نگه داریم یا مسائل دیگه رو مراعات کنیم.

  • یوسف سلیمانی خورموجی

تازه ترم دوم به سلامتی تموم شده بود و داشتیم آماده می‌شدیم واسه ماه رمضون، که زنگ زدن بهم و گفتن که بیا که جلسه توجیهیِ مدرّس‌ها میخاییم بذاریم! ...خیلی اوضاع خراب شد... آخه من که هنوز نه مطلبی نه چیزی واسه کلاسا آماده نکرده بودم... البته توی ترم یه فکرایی کرده بودم و یه کتاب هم خریده بودم واسش ولی لاش هم باز نکرده بودم و خلاصه اینکه واسه چنین برنامه‌ای آماده نبودم...دیگه هرجور بود خودم رو آماده کردم و با توکل به خدا رفتم جلسه‌شون. جلسه خیلی ساده، صمیمی و توی کانون مسجد محله‌مون بود. جزء اولین کسایی بودم که رسیدم. سلام کردم و شروع کردم به خوش و بش کردن. کم‌کم جمع مستان می‌رسید... یکی یکی سر و کله بچه‌ها پیدا می‌شد. خوبیش این بود که جمع، همش –به جز یکی دوتا- آشنا بودن. بالاخره همون دوستم که مسئول این کلاسا شده بود شروع کرد به صحبت کردن و درباره‌ی کلاسا و هدف طرح و از این حرفا یه چیزایی گفت. نکته‌ی جالب این بود که بعد از تموم شدن جلسه، یکی از اون کسایی که اومده بود رو به من معرفی کردن و گفتن که توی درسی که بر عهده گرفتی(فیزیک 1و2) میتونه بهت کمک بکنه!!! خوب ممکنه بگید که خیلی هم خوووبه و دیگه از خدا چی میخوای؟!!

اما مشکل اینجا بود که من اونو یه مقداری میشناختم! ایشون دانشجوی رشته‌ی فیزیک بود!! ...بعله، گیر کار همینجا بود؛ من دانشجوی کامپیوتر و ایشون دانشجوی فیزیک. یه کم فک کن!! من میخوام فیزیک درس بدم و اونوقت دستیارم شده بود یه دانشجوی فیزیک!...واقعا مسخره بود... هر آدم عاقلی بود همونجا همه‌چی رو میبوسید و میذاشت کنار... آخه مردم نمیگن: شما که دانشجوی فیزیک داشتین چرا دانشجوی کامپیوتر اوردین که فیزیک درس بده؟؟؟!!

حالا بگذریم از این ریزه‌کاریا! من با چندتا لبخند بالاخره اون صحبت رو تموم کردم و رفتم خونه...

توی مدت بین جلسه و شروع کلاسا، چندین جلسه با دستیار(یا همونTAخودمون)م گذاشتم. توی جلسه اول فهمیدم که واقعاً از نظر تفکر و رویکردش به کلاس فیزیکی که قرار بود برگزار بشه با هم اختلافات عمیقی داریم!! اون یه رویکرد مفهومی و تدریس محور و من یه رویکرد عملی و سؤال محور داشتم. به قول اون من «پردازش‌محور» بودم! خداییش ایده‌های خوبی داشت ولی ایده‌هاش با همه‌ی پنبه‌هایی که من بافته بودم، فرق می‌کرد. البته از حق نگذریم، بعضی جاها ایده‌هایی داد که من هم استفاده کردم. وقتی دیدم که این ایده‌ها خیلی عملی به نظر نمی‌رسه، به مبارزه طلبیدمش! بهش گفتم: نگاه کن من ایده‌ی تدریسم رو نشونت دادم، تو هم ایده‌ی تدریست رو نشون من بده تا من ببینم و اونوقت تصمیم می‌گیریم که چه کنیم و کدوم رو انتخاب کنیم. چند روز بهش وقت دادم. بعد چند روز بهم زنگ زد و شروع کرد به معذرت‌خواهی و از اینجور کارا. خیلی فرق کرده بود. از این رو به اون رو شده بود. نمیدونم چه معجزه‌ای رخ داده بود ولی خودش میگفت که نتونستم روشم رو پیدا کنم و... . من که خوش‌حال از شکست دادن! رقیب بودم هم شروع کردم به دلداری اون بنده‌ی خدا و گفتم: مهم نیست! حالا به روش من میریم جلو ببینیم چی میشه...

البته سر و کله‌زدن با رفیقم که شده بود دستیارم، خیلی کمک کرد تا همه‌ی کارامونو هدف‌دار بکنیم و همه‌ی چراهای مسئله رو جواب بدیم. من واسه‌ی کلاسا یه جزوه‌ای میخواستم که واقعا ساده باشه و کمترین تعداد نکته رو گفته باشه. یه جزوه‌ی واقعاً رؤیایی... از اون جاییکه خیلی گشته بودم و چیزی مث »جزوه‌ی خیالی»م پیدا نکرده بودم، تصمیم داشتم که خودم یه چنین جزوه‌ای بنویسم. یه جزوه‌ای که هرکس اونو بخونه حظ بکنه!! و از این فکر و خیالا... اما شتر در خواب بیند پنبه‌دانه...

در طول این مدت، غیب شدن! دستیار و این که من نمی‌تونستم حتی نوشتن یک خط از جزوه رو به عهده‌ی کسی بذارم باعث شد که همه‌ی کارای نوشتن جزوه بیفته به دوش خودم. حتی چندباری سعی کردم از دیگران کمک بخوام ولی بازم دلم راضی نشد و دیگه دنبالش نرفتم. این شد که اونی که میخواستم نشد. حداقل اولاش خوب بود ولی آخراش دیگه گند زدم به هرچی فیزیکه!

بالاخره، کلاسا شروع شد و انتظارها به پایان رسید. کلاس من هم برگزار شد. یه کلاس با دو معلم(من و دستیارم)!! واقعاً نوآوری بود... اسمش رو گذاشته بودیم: کارگاه آموزشی!

البته خدا رو شکر که دستیارم هم توی کلاس بود؛ چون اگه توی چند مورد به دادم نمی‌رسید دیگه واقعاً میزدم فیزیک که هیچ، تمام چیزایی که از اول ابتدایی به بچه‌ها یاد داده بودن هم از یادشون می‌بردم!!

یکی از جلسه‌ها، یه سوال سخت نوشتم پای تابلو. من هم از یه راهی که خیلی خیلی سخت‌تر از سوال بود حلش کردم! دیگه بچه‌ها از زندگی ناامید شده بودن... فک کنم توی اون لحظه بعضیاشون میخواستن قید کنکور رو هم بزنن!! ولی فرشته‌ی نجات یا همون «دستیار» از من اجازه گرفت و اومد پای تابلو و با یه روش خیلی ساده حلش کرد! اینجا بود که هنر معلمی! من گل و شروع کردم به اینکه: بله، یه سوال رو میشه از چند راه حل کرد و خوبه شما همه‌ی راه‌ها رو بدونید و از این حرفا... خلاصه یه جوری جمعش کردم. خدا رو شکر که دستیارم بود وگرنه معلوم نبود چی می‌شد اونجا...

  • یوسف سلیمانی خورموجی

تابستون امسال یکی از شلوغ ترین تابستونای من بود. تا دلم میخواست روی سرم کار غیر درسی ریخته بودم؛ با این فکر که سرم گرم باشه به کار و بیکار نگردم که خدای نکرده ... . خلاصه، بگذریم! اینجوری بود که هرکی میگفت که بیا و یه کاری واسم انجام بده با پا که هیچ، با «سر» میرفتم! نمیدونم شایدم عقده‌ی واسه کنکور خوندن و دست به سیاه و سفید نزدن بود که این همه بلا سر خودم اوردم. باز هم بگذریم از این مقدمات!

نمیدونم قبل عید بود یا بعد عید بود که یکی از بچه‌های مدرسه‌مون که یه سال از ما بالاتر بود زنگ زد بهم. گفتش که میخاد با کمک بچه‌های دانشجو شده‌ی! مدرسه، یه تعدادی کلاس بذاره و به مدرس(یا همون معلم خودمون) نیاز داره...(تو خود بخوان قصه‌ی مفصل از این مجمل)... خلاصه ما هم زدیم توی فاز اینکه چیزی بلد نیستیم و از این حرفا. خلاصه بعد از چند ثانیه!(انگاری بدم هم نمیومد که پامو توی کفش معلمام کنم!)گفتم که : حالا چی داری؟؟

بنده خدا شروع کرد به لیست کردن درساش. ریاضی3 و فیزیک 3 و فیزیک 1و2 و... . دیدم که هیچ کدومش به تریپ من نمیخوره. من هرچی واسه کنکور خونده بودم هم یادم رفته بود و اگه یکی از اینا رو قبول می‌کردم باید می‌نشستم و کلی وقت میذاشتم که خودم اول یاد بگیرم بعدش تازه بیام و بتونم تدریسش کنم یا نه... توی همین فکرا بودم که... یهو به ذهنم رسید...(با عرض پوزش، این قسمت سانسور شده است). خب اینجا بود که فیزیک1و2 رو قبول کردم و خودم رو با دست خودم انداختم توی چاه!!

  • یوسف سلیمانی خورموجی

من مدت‌ها پیش سه تا پست متوالی درباره مسابقات دانش‌آموزی نهج البلاغه گذاشتم که مورد توجه دوستانی قرار گرفت و درباره بعضی نکاتی که شاید خوب توضیح نداده بودم، سوالاتی مطرح شد. در ادامه بعضی از سوالاتی که از اهمیت بیشتری برخوردارند رو با یه دسته‌بندی موضوعی، قرار میدم که امیدوارم برای خوانندگان مفید واقع شود.

  • یوسف سلیمانی خورموجی

با خودم گفتم ، واسه اینکه این سری مطلبا که نوشتم کامل تر بشه ، بهتره که یه چند نمونه کارام هم بذارم تا اونایی که نیاز دارن استفاده بکنن!!

1) این اولین کارمه. با موضوع «ارزش یقین» که البته با محوریت یکی از حکمت های نهج البلاغه هستش. از اینجا می تونید دانلود کنید.

2) اینم یکی دیگه هستش. موضوعش «شرایط برپایی حکومت»ـه که با توجه به خطبه 131 نوشته شده. اینم از اینجا دانلود میشه.

3) این دیگه آخریشه!! «سیاست حیله و نیرنگ» که دریافتی از خطبه 41 نهج البلاغه می باشد. واسه دانلود کردنش اینجا رو کلیک کنید.

  • یوسف سلیمانی خورموجی